مداحی زیبای حاج محمود کریمی در عزای پیامبر اعظم صلی الله علیه و اله
متن اشعار در ادامه مطلب
ای محمد ای رسول بهترین کردارها
حسن خلقت شهره در اخلاق و در رفتارها
در بیانت بند میآید زبان ناطقان
قامت مدحت کجا و خلعت گفتارها
بال رفتن تا حریمت را ندارد شاعری
قاب قوسینت کجا و مرغک پندارها
اشهد ان لا اله جز خدای دین تو
اشهد انت النبی ای احمد مختارها
طفل ابجد خوان تو سلمان سیصد ساله است
استوار مکتب ایثار تو عمارها
تا نفس داریم و تا خورشید میتابد به خاک
دل به عشق بی زوالت میکند اقرارها
پای بوسی تو عزت داده ما را این چنین
گل نباشد کس نمیآید سراغ خارها
کی رود از خاطرم یادت که در روز ازل
کندهاند اسم تو را بر سنگ دل حجارها
داغ تو بر سینه ما هست چون خاک توایم
لاله کی رویید در آغوش شورهزارها
هر که منصوب تو گردد عِطر و بویش میدهند
شاهد حرفم گلاب و شیشه عطارها
وقت رزمت آنچنانی که میان کارزار
رو به تو آرند وقت خستگی کرارها
ای که با خون دلت پروردهای اسلام را
چشم وا کن که نهالت داده اکنون بارها
سنگ میخوردی و میگفتی که ایمان آورید
کس ندیده از رسولی این چنین ایثارها
بارها بال و پرت در هم شکست از کینه تا
بال و پر دادی به دست جعفر طیارها
با عیادت از کسی که بارها آزردهات
روح ایمان را دمیدی در دل بیمارها
الدخیل یا ابا الزهرا مدد
خم به ابرویت نیاوردی در این شصت و سه سال
بر سرت گرچه بلا بارید چون رگبارها
رفتی و داغ تو پشت دین رحمت را شکست
جان به لب شد از غمت شهرت مدینه بارها
تا که چشمت بسته شد ای قافله سالار عشق
رم نمودند عدهای و پاره شد افسارها
آنقدر گویم پس از تو میخ در هم خون گریست
نالهها برخواست بعدت از در و دیوارها
الدخیل یا ابا الزهرا مدد
*********************
آه از نهاد اهل ولایت بلند شد
بر سینه تا که داغ پیمبر گذاشتند
آقای من بزرگ عشیره ز داغ تو
بر روی خاک عرصه محشر گذاشتند
هستی گریست تا نوههایت رسیده و
با گریه روی سینه تو سر گذاشتند
تو باغبان امتی و جای اجر تو
یک شاخه یاس را وسط در گذاشتند
با رفتند مصیبت زهرا شروع شد
داغ پسر به سینه مادر گذاشتند
*********************
در کوچهها غرور علی را کسی شکست
در کوچه بود فاطمه روی زمین نشست
بعد از تو ای رسول خدا غصه پا گرفت
زهرا چو رفت زینب کبری عزا گرفت
بعد از علی و غربت جانسوز مجتبی
دل از مصیبت و غم کرب و بلا گرفت
یک دشت بود و نیزه و یک دختر غریب
آنقدر ضجه زد پدرم تا صدا گرفت
نایش نمیرسید که از تن در آورد
آن نیزهای که بر تن باباش جا گرفت
میگفت ای پدر سر نیزه حسود بود
زیرا تو را ز دست من و عمهها گرفت
دیدم کسی سر از تن عریان برید و رفت
بر روی خاکها بدنت را کشید و رفت
در قتلگاه سینه تو بارها شکست
در خیمه گاه این دل من بارها گرفت
خسته نباشید مرسی به خاطر این
وبسایت زیبا